رادیوی من

تنهایی مرا در آعوش می‌گیرد و من فقط بغض می‌کنم.

تبلیغات تبلیغات

دگریسی

بدتری قسمت ماجرا زمانیکه که انسان نسبت به هیچ چیز تعلق خاطری نداشته باشه. زمانیکه که هبچ‌حسی نسبت به هیچ چی نداشته باشه. اون وقته که تبدیل به موجودی دیگه میشه. عوض شدنم سخته. درد داره. گاهی از نوک انگشتام جدا شدن پوسته‌ام رو حس می‌کنم. من دارم به فضایی دیگه میرم.اما هنوزم گاهی اون نور کوچک درونم منو می‌بره به یه جای دور. به جایی توی خیالانم. زمانی که فکر می‌کردم تو‌چند سال آینده که همین سالها می‌شه من توی خونه ام و از پنجره منظره بیرون و گلهاو درختا
ادامه مطلب

زندگی عادی

سنم که کم بود وقتی برام مشکلی پیش می‌اومدم با خودم می‌گفتم اوه هنوز خیلی وقت دارم. یه حس خاصی درونم بود. به هر چیز جور دیگه ای نگاه می کردم که سرشار از تازگی و طراوت بودن. اما حالا دیگه می‌دونم به انتهای این مسیر رسیدم. دیگه خیلی وقت دارم رو نمی‌گم. دیگه می دونم زمان زیادی ندارم. دیگه درونم لذت رو‌حس نمی کنم. جایی رسیدم که فقط قلبم می.سوزه. همیشه فکر می کردم یه روزی یه جایی زندگیم مثل همه عادی میشه.
ادامه مطلب

وبلاگ های پیشنهادی

جستجو در وبلاگ ها